رمان گناهکار فصل
اخل ویلا صد برابر از بیرونش خوشگل تر بود.. سمت راست یه سالن بزرگ که 2 ست مبل و2 ست هم صندلی مدل ِ سلطنتی .. ترکیبی از رنگ های نقره ای و طلایی ..و البته شکلاتی تیره.. پرده ها رو کشیده بودن و رنگشون سفید و قهوه ای تیره بود..گوشه های سالن گل های طبیعی قرار داشت که حدس می زدم بومی باشن و متعلق به همین منطقه..واقعا زیبا بودن.. مجسمه های بزرگ و شیکی که اطراف سالن چیده شده بودن واقعا به زیبایی این ویلا افزوده بود.. اصلا باورم نمی شد یه همچین ویلای باشکوهی متعلق به ارشام باشه..معرکه ست.. و سمت چپ که ردیف پله ها قرار داشت و مطمئنا بالا هم باید به بزرگی وخوشگلی ِ پایین باشه.. کنار راه پله ها یه راهروی عریض قرار داشت که یه سرش به آشپزخونه و یه سرش که انتهای همین راهرو بود به سرویس بهداشتی ختم می شد.. البته آرشام قبلا بهم گفته بود که هر اتاق شامل سرویس بهداشتی میشه ..و به نظرم این خیلی خوبه..اینجوری دیگه نیاز نداشتم بیخود و بی جهت از اتاق بیرون بیام.. خدمتکارا به ردیف کنار پله ها ایستاده بودن که با دیدن آرشام سراشونو زیر انداختن و سلام کردن..هیچ کدوم رفتاراشون صمیمی نبود..انگار قوانین این ویلا با ویلایی که تو تهران داشت فرق می کرد.. آرشام سرشو تکون داد و از کنارشون رد شد..به طرف پله ها رفت.. به پشت سرم نگاه کردم ارسلان در حالی که نگاهش اطراف ویلا رو می کاوید یه پوزخند محو رو لباش داشت .. بالای پله ها که رسیدیم چشمم به یه سالن نسبتا بزرگ افتاد که یه ست مبل ویه ست صندلی با طرح های مختلف در رنگ های تیره با فاصله از هم چیده شده بودن.. این سالن به بزرگی سالن پایین نبود ولی در نوع خودش هم بزرگ بود و هم شیک.. دو طرفمون راهرو قرار داشت که آرشام رفت سمت راست منم که بلاتکلیف بودم دنبالش رفتم تا ببینم کدوم اتاق رو واسه من در نظر گرفته..4 تا اتاق اونجا بود.. موبایلش زنگ خورد..نگاهی به صفحه ش انداخت و جواب داد..کمی ازمون فاصله گرفت.. زیر نگاه سنگین ارسلان اخمام رفته بود تو هم..واقعا نمی فهمم چرا هی به من نگاه می کنه؟!..اخه نگاه کردنشم با بقیه فرق داشت ..رو بهش بدی درسته قورتت میده.. آرشام هنوز داشت با تلفن حرف می زد..ارسلان انگار می دونست تو کدوم اتاق باید بره..یا شایدم از بس احساس راحتی می کرد سرخود تصمیم می گرفت که چمدونش رو از خدمتکار گرفت و رفت تو یکی از همون اتاقا.. منم که دیدم ارشام انگار قصد نداره تلفنشو تموم کنه پیش خودم گفتم بی خیال یکی رو بر می دارم..اتاق با اتاق مگه فرق داره؟! والا.. چمدونمو از خدمتکار گرفتم که ممانعت کرد گفت خودش می بره تو اتاق ولی من نذاشتم و دسته ش رو گرفتم.. در یکی از اتاقا رو باز کردم..اتاقی که انتخاب کردم درست رو به روی اتاق ارسلان بود..رفتم تو وچمدونمو گذاشتم کنار تخت..دستمو به کمرم زدم و یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم.. نسبتا بزرگ بود ..یه تخت دو نفره که رنگ ِ رو تختی و پرده ها ست سفید و سرمه ای و کمی هم مشکی ..یه میز آرایش کوچیک ولی شیک که جنسش از فلز و رنگش مشکی بود رو به روی تخت قرار داشت..میزهای عسلی کنار تخت که اونا هم از جنس همون میز آرایش بودن.. یه اینه ی قدی کنار میز و کمد دیواری هایی با درهای سرمه ای وسفید درست سمت چپ قرار داشتن..ترکیب جالبی بود..همه چیز این ویلا عالیه..ایرادی نمی شد ازش گرفت..مثل صاحبش.. از این فکر لبخند زدم.. دستامو با خستگی ازهم باز کردم و به بدنم کش وقوس دادم..برگشتم .. با دیدن آرشام که به درگاه اتاق تکیه داده بود و منو نگاه می کرد اروم دستامو اوردم پایین و به روش لبخند زدم..به طرفش رفتم.. - اینجا فوق العاده ست..سلیقه ی صاحبش حرف نداره.. رو به روش ایستادم..با همون لبخند کج نگام می کرد.. --باید بگی سلیقه ی طراح دکوراسیون ِ این ویلا فوق العاده ست..صاحبش تو این زمینه کاری انجام نداده.. با خنده زل زدم تو چشمای سیاه و نافذش.. - ولی من مطمئنم رنگ و دکور این اتاق و بقیه ی جاهای ویلا سلیقه ی خودته.. یه تای ابروشو داد بالا و با همون لبخند کج روی لباش، گفت: جدا؟!..میشه بدونم از کجا اینقدر مطمئنی؟!.. - از اونجایی که دکور اتاق و فضای ویلا همه از رنگ ها تیره و خنثی تشکیل شده ..سالن پایین خیلی شبیه سالن ِ اون یکی ویلایی ِ که توی تهران ِ..یادمه بتول خانم بهم گفته بود که واسه اونجا خودت رنگاشو انتخاب کردی..پس اینجا هم حتما همینطوره..از رنگای تیره خوشت میاد..کاملا مشخصه.. تموم مدت که من حرف می زدم گاهی نگاهش به روی لبام و گاهی چشمام خیره می موند.. با صدای ارسلان به خودمون اومدیم.. -- چه جالب..قراره جدا از هم باشین؟.. نگاهش کردم..پشت سر آرشام ایستاده بود و با پوزخند زل زده بود به ما.. آرشام خونسرد برگشت و نگاهش کرد.. ارسلان خونسردی آرشام رو که دید به اتاق کناری اشاره کرد.. -- دیدم که خدمتکار چمدونتو برد تو اون یکی اتاق..اینجا رو هم که دلارام برداشته..به نظرم یه کم دور از ذهنه که شما دوتا بخواین تو اتاقای جدا بمونین..شایدم.. تو چشمای ارشام زل زد وهمراه با پوزخند و رگه هایی از تمسخر گفت: لابد عشق و عاشقیتون یه بلوف بوده که محض رو کم کنی انداختینش واسط حالا هم توش موندین که چطوری راست و ریستش کنین ..اره به نظرم این به واقعیت نزدیک تره.. و با لحن بدی ادامه داد:از تو که یه همچین چیزی بعید نیست ..به هر حال خیلی خوب می شناسمت.. آرشام طاقت نیاورد و یقه ی ارسلان رو تو مشتش گرفت و چسبودنش سینه ی دیوار..صدای فریادشون راهرو رو برداشت ..وحشت زده نگاشون کردم که چطور با نفرت تو چشمای هم خیره بودن.. آرشام سرش داد زد: بهتره همین اول راهی باهات اتمام حجت کنم که تا وقتی اینجایی و توی خونه ی من ول می چرخی تحت فرمان ِ خودمی..پا کج بذاری روزگارتو سیاه می کنم ارسلان..من هنوزم همون آرشام قدیمم..اگه تغییر کرده باشم این اخلاقم هنوز سرجاشه که به هر بی سرو پایی حق دخالت تو زندگی خصوصیم رو نمیدم..پاتو از زندگی من بکش کنار و حرفامو اویزه ی گوشت کن.. ارسلان با خشم دستای آرشام رو از روی یقه ش برداشت..اونم داد می زد.. --پس یادت باشه منم هنوز همون ارسلان ِ سابقم..می بینی که سرحال و قبراق تر از همیشه..ازاد و بدون تعهد، خودم هستم و خودم..هرکارم که بخوام می کنم ..ولی خیلی وقته پامو از زندگی تو کشیدم بیرون..چون فهمیدم تو از ما نیستی.. -- اره نیستم..افتخارم همینه که نیستم..اینکه یه شارلاتان نیستم..اینکه مثل تو واسه گند بالا اوردن نمی زنم به چاک..اره من مثل تو نیستم..این مدت مهمون ِ منی خیلی خب قبول..به خاطر شایان هیچی بهت نگفتم و گذاشتم اینجا بمونی..اگه خودمم اینجا کار نداشتم هیچ وقت به بهانه ی تو راهمو اینورا نمی کشیدم ..ولی حالا که اینجا موندی مجبورم تحملت کنم..پس حد خودتو بدون و سعی کن منو عصبی نکنی..چون مطمئنم می دونی بعدش چی میشه.. برگشت وبه من نگاه کرد..ارسلان سینه ی دیوار وایساده بود و صورتش پر از خشم بود.. آرشام از زور عصبانیت سرخ شده بود و نفس نفس می زد..به اتاقم اشاره کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالا نره گفت: چمدونتو بردار ببر تو اتاق ِ من.. اوضاع جوری نبود که بخوام باهاش مخالفت کنم..پیش خودم گفتم بعدا یه کاریش می کنم.. چمدونمو بردم تو اتاق کناری که اتاق آرشام بود..تقریبا با اون یکی اتاق فرقی نداشت منتهی دکور و رنگش متفاوت بود..ترکیبی از رنگ های مشکی و زرشکی و سفید ..به نظرم حتی جالب تر از اون یکی اتاق اومد.. چمدونمو گذاشتم کنار چمدون آرشام و همونجا مردد ایستادم.. اومد تو و درو بست..انگار هنوز عصبانی بود..از حرفایی که آرشام به ارسلان می زد حدس زدم ارسلان تو گذشته درحقش نامردی کرده..حالا اینکه چکار کرده رو نمی دونم خدا کنه زودتر بفهمم چون بدجور انتن فضولیم فعال شده.. نشستم رو تخت و نگاش کردم..کت اسپرت مشکیشو از تن در اورد و انداخت رو تخت..ولی رو تخت بند نشد.. لبه ش افتاده بود که سر خورد افتاد پایین تخت.. کج شدم و کتشو برداشتم..بوی عطرشو حس کردم..صافش کردم و گذاشتم کنارم..سرمو که بلند کردم دیدم رو به روم ایستاده و داره نگام می کنه.. نگاهش سنگین ولی..میشه گفت برای من دلنشین بود ..و داشتم داغ می کردم که من من کنان سر حرفو باز کردم تا از اون حالت در بیام.. --مـ..میگم که..حالا باید چکار کنیم؟!.. گنگ نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و اومد کنارم نشست.. -- چی رو چکار کنیم؟!.. فاصله ش باهام کم بود.. من که خودم تو هوا سیر و سیاحت می کنم اینم میاد می شینه ور ِ دله منه بیچاره و رسوا دل.. نه خب خداروشکر هنوز رسوا نشدم..نمیذارمم بشم..اول اون، دوم من..از این حرفم که تو دلم به خودم زده بودم خنده م گرفت و اثرش یه لبخند بود که نشست رو لبام.. نگاهشو دیدم که با تعجب به لبام و لبخندی که روش جا خوش کرده بود دوخته بود.. جدیدا عین خُل مَشَنگا چرا هی دم به دقیقه لبخند ژکوند تحویلش میدم؟!..خودتو جمع کن دختر.. -همین دیگه..من..اینجا..نمیشه که اخه.. - چرا نمیشه؟!.. حالا این من بودم که با تعجب نگاش می کردم ..نگاهش یه جورایی بود ..پیش خودم چه جوری تعبیرش کنم؟!..شیطنت؟!..اخه از این مرد بعیده..داره اذیتم می کنه یعنی؟!..اخه لحنش که جدیه.. - چراش که دیگه مشخصه..من میگم حالا که این ارسلان خان رو به روی اتاق ما اُتراق کرده و نمیشه کاریش کرد شبا وقت خواب من یواشکی میرم تو اتاق خودم همین بغل ..دیگه خل و چل نیست که بخواد نصف شبی بیاد تو اتاقت سرک بکشه.. یه جوری با اخم نگام کرد و گفت: اونوقت تو اتاق ِتو چی؟!..........که به تته پته افتادم..مگه چی گفتم؟!.. - اتاق من چی؟!..هیچی دیگه مگه قراره تو اتاق منم بیاد؟!.. -- غلط می.. حرفشو خورد و لا به لای موهاش دست کشید..پشت گردنشو ماساژ داد.. باز برگشت نگام کرد..انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه ولی خب از لحنش فهمیدم که اصلا اروم نیست.. - خیلی خب همین کارو می کنیم..منتهی در اتاقتو قفل می کنی و تا مطمئن نشدی قفلش کردی یا نه نمی گیری بخوابی..شیر فهم شد؟.. با خنده سرمو تکون دادم و به ارومی با یه لحن خاص که مختص به خودم بود صدامو کشیدم.. -- چشــــم، حتمـــا اقای رئیس.. یه کم تو چشمام نگاه کرد ..نه اخم داشت ونه لحنش مثل چند دقیقه پیش با تحکم بود.. -- مگه بهت نگفتم دیگه به من نگو اقای رئیس؟.. سر به سرش میذاشتم واسه همین با همون لحن گفتم: پس چـی بگم؟!..خب بالا بریم پایین بیایم شما رئیسی منم خدمتکار شخصیتون..غیر از اینه؟!.. سکوت کرد..انگار می خواست با همون نگاهه مستقیم و نفوذ گرش بهم یه چیزی بگه..ولی چی؟!..برام کاملا مبهم بود.. لبخند از روی لبام محو شد..فاصله مونم که کم بود..نگاهه خیره ی آرشام و تن ملتهب ِ من ..همه ی این نشونه ها می گفتن دلارام بزن به چاک که اوضاع خطری ِ.. ولی انگار با چسب منو به تخت چسبونده بودن..ناخداگاه این نگاه سوزان منو یاد اون خوابم انداخت..خوابی که درش آرشام و من.. وای اصلا الان چه وقت یادآوریش بود؟!..همینجوریش حالم یه جوری شده.. شال رو موهام بند نبود..خدا خدا می کردم از سرم نیافته..حتی حس نداشتم درستش کنم..با حرکتی که آرشام کرد و کمی به طرفم مایل شد عین گلوله ی اتیش از جام پریدم و نفس زنون کف اتاق وایسادم..وای تابلو شدم فک کنم..ولی نه نگاهه اونم تب دار شده.. درحالی که صدام می لرزید با انگشتام بازی می کردم..سرمو انداختم پایین که نگاهمو نبینه..شال کامل از سرم افتاده بود رو شونه هام و موهای مواج و بلندم کاملا در معرض دیدش بود.. -مـ..من..من مـیـ..میگم برم تو اتاق ..باید استراحت کنم..الان من..مـ..من.. نمی فهمیدم چی میگم و نمی دونستم باید چکار کنم..فقط بدجور هول شده بودم.. بدون اینکه نگاش کنم چرخیدم سمت در و قدم اول رو برداشتم ولی قدم اول به دومی دستمو از پشت سر گرفت..تو جام خشک شدم یا بهتره بگم از زور هیجان یه جورایی مردم و زنده شدم.. قلب ِ بیچاره م که دیگه جوری خودشو به دیواره سینه م می کوبید که احتمال می دادم هران سینه م رو بشکافه و بیافته بیرون.. صداش رو زیر گوشم شنیدم..جدی بود..ولی.. ارامش صداش رو تو همین چند جمله حس کردم.. - شب به اندازه ی کافی وقت داری و می تونی استراحت کنی..برو حاضر شو.. -واسه ..چی؟!..آخه من.. -- فقط بگو چشم.. سکوت کردم و اون ادامه داد:حاضر که شدی تو سالن ِ پایین منتظرم باش.. سرمو تکون دادم..لال شده بودم..دستم تو دستش بود ..کمی فشرد..نه جوری که دردم بگیره..تو همه ی کارهاش خشونت دخیل بود ولی اینبار از یه نوع ِ دیگه..جوری که اذیتم نمی کرد.. دستمو ول کرد ..نا اروم و بی طاقت به طرف در اتاق دویدم و حتی نتونستم درو پشت سرم ببندم به سرعت وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و بهش تکیه دادم.. نفسم بالا نمی اومد..خدایا چه به روزم اومده؟!..این چه حسی ِ که هم بهم ارامش میده و هم نا ارومم می کنه؟.. قلبم به قدری بی طاقت شده که یاد ندارم هیچ وقت این بلا به سرش اومده باشه..انگار دیوونه شدم..یه دیوونه ی عاشق.. خندیدم..ولی همین که یاد لباسام افتادم لبخندم محو شد..خاک تو سرم چمدونم که تو اتاقش موند پس حالا چجوری لباس عوض کنم؟!.. خواستم یکی بزنم تو سر خودم که یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقم خورد..شالمو رو سرم مرتب کردم..درو اروم باز کردم..کسی نبود..نگاهمو به پایین دوختم..چمدونمو گذاشته بود پشت در اتاق..لبخند زدم..اوردمش تو و درو بستم.. باید اماده می شدم..بر خلاف اینکه می دیدمش حال و روزم به کل تغییر می کرد ولی در کنار همین احساس و هیجان دوست داشتم مرتب پیشش باشم.. نگاهش کنم و.. نگاهه جدی و در عین حال ارومش رو که فقط من اینو حس می کردم به جون بخرم.. اره.. خریدارش بودم.. خریدار ِنگاهه سرسخت و پر از غرور ِ آرشام.. ************************ خواستم سوار ماشین شم که دیدم اجازه نداد راننده پشت فرمون بشینه و خودش جاشو پر کرد.. برام جالب بود که با وجود راننده آرشام شخصا بخواد رانندگی کنه..یعنی اینم یکی دیگه ازعادتای خاصش بود؟!..چون به قدری قاطعانه گفت( خودم میشینم تو می تونی بری ) که حدسم غیر از این نمی تونست باشه.. تو مسیر بودیم..و اینکه کجا داشتیم می رفتیم رو نمی دونستم.. و بالاخره لب باز کردم و ازش پرسیدم.. - داریم کجا می ریم؟!.. نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و باز به جاده خیره شد.. با یه نوع حرص ِ خاصی گفت: همونجایی که به خاطرش، همراه ارسلان اومدیم کیش.. لبخند زدم.. - اهان ، باشگاه سوارکاری..راستی یه چیزی، ارسلان اگه متوجه بشه ما جدا از هم اتاق داریم ..این.. نذاشت ادامه بدم.. --مهم نیست..اون مدتها تو امریکا زندگی کرده و فرهنگ اونجا تا حد زیادی روش تاثیر گذاشته..به این بهانه میشه باهاش کنار اومد..در ضمن اون حق دخالت تو زندگی خصوصی من رو نداره..و برای من هم فقط ظاهر ِ قضیه مهمه.. سرمو تکون دادم..اره خب اینم حرفیه..چه می دونم والا صلاح مملکته خیش خسروان دانند.. -مگه خانما رو هم تو باشگاه سوارکاری راه میدن؟!..آخه فکر نکنم اینجایی که داریم میریم مخصوص بانوان باشه.. --منظور؟!.. -منظورم اینه زن و مرد می تونن با هم واردش بشن؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جوابمو داد.. -- اون بخشی که مختص به ما میشه از قبل هماهنگ شده..فکر نمی کنم مشکلی باشه..در هر صورت سرمایه گذار اون باشگاه به عنوان یکی از دوستان نزدیک من محسوب میشه..در ضمن تا به حال چیزی در این خصوص نشنیدم.. نگام کرد وبا لحن خاصی ادامه داد: ولی خب، تا حالا یه خانم رو با خودم نیاوردم تو باشگاه که حالا از این چیزا با خبر باشم..به نظرم واسه تجربه بد نیست.. پوزخند زد وباز به جاده نگاه کرد.. منظورشو یه جورایی هم درک کردم و هم نکردم..میگه تا حالا با هیچ زنی نیومده اونجا..خب اینکه حرف بدی نیست ولی چرا من حس کردم یه دلیلی برای گفتن این حرفش داشته؟!.. *********************** با دیدن اون همه اسب ذوق زده شده بودم.. تو اصطبل بودیم و شونه به شونه ی آرشام وسط اون راهروی عریض قدم می زدم و به اسبایی نگاه می کردم که جدا از هم تو مکان های مشخصی از اصطبل قرار داشتن و سراشون رو از در کوچیکی که جلوشون بسته شده بود اورده بودن بیرون ومن از کارای بامزه ای که می کردن خنده م گرفته بود.. تا حالا یه اسب رو از نزدیک لمس نکرده بودم..نمیگم ندیدم..اتفاقا دیدم اونم تو یه پارک تفریحی که یه کالسکه بهش وصل کرده بودن..ولی اینجا باشگاه اسب سواری بود و کلی با اونجا فرق داشت.. مسئول اسبا هم پشت سرمون با فاصله حرکت می کرد..وقتی رسیدیم رئیس باشگاه آرشام رو شناخت و با روی خوش گذاشت بیایم داخل ..ظاهرا از قبل می دونست ما قراره بیایم.. خیلی خلوت بود..تک و توک سوارکارا تو یه میدون دایره ای شکل که دورش حصار چوبی کشیده شده بود مشغول سوارکاری بودن..و حالا من بین این همه اسب ایستاده بودم و نمی دونستم آرشام می خواد چکار کنه.. به مسئول اسبا نگاه کردم..یه مرد تقریبا 45 ساله..از روی کارتی که به لباس مخصوصش وصل بود فهمیدم فامیلیش فرجی ِ.. آرشام _ اماده شون کن.. آقای فرجی _ همون اسبای همیشگی رو قربان؟!.. آرشام سرشو تکون داد..منم بی طرف داشتم نگاشون می کردم.......که صدام زد.. -- حتما باید لباس سوارکاری بپوشی.. با تعجب نگاش کردم.. - کی؟!..من؟!..مگه قراره منم سوار شم؟!.. -- قرارم نیست همینجا وایسی و با لبخند به اسب ها عین تابلوهایی که تو نمایشگاه به دیوار زدن زل بزنی .. داره منو مسخره می کنه؟!.. حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم..منتهی طبق معمول زبون درازم این اجازه رو بهم نداد.. اخمامو کشیدم تو هم.. -ولی من تا حالا سوار اسب نشدم..در حال حاضر قصدشم ندارم .. -- و لابد..به خاطر ترس.. - ترس ِ چی؟!.. -- مطمئنم مثل بیشتر خانما از اسب فراری هستی.. تموم مدت جدی حرفاشو به زبون می اورد.. اِِِِِ.....اینجوریاست؟!..مثلا می خواست روی منو کم کنه.. - ترس نه، فقط بی تجربه م..این دو کاملا با هم فرق می کنن.. -- جدا؟!..ولی من اگر جای تو بودم برای اولین بار تجربه ش می کردم.. با تردید نگاش کردم..نیم نگاهی به اسبا انداختم..پُر بی راهم نمیگه ها.. ولی اگه نتونستم و از پسش بر نیومدم چی؟.. نکنه اسب ِ وحشی بازی در بیاره پرتم کنه زمین؟.. ولی الان اگه هر چی بهش بگم یه چیزی تو اسیتنش داره جوابمو بده.. محض تجربه بد نبود امتحان کنم.. اصلا هر چه بادا باد.. *********************** لباس مخصوص پوشیدم..ولی حاضر نشدم کلاه رو سرم بذارم..خود آرشامم کلاه نداشت..لابد زیادی وارده.. به اطرافم نگاه کردم..جایی که پرنده هم پر نمی زد چه برسه به ادم..یه فضای کاملا خاکی که گوشه و کنار چندتا درخت به چشم می خورد..با اینکه تو این فصل هوا باید خنک باشه اینجا خیلی گرم بود.. افسار اسبش رو تو دست داشت..اسب منو هم آقای فرجی اورد.. - چطوریاست که اینجا جز ما هیچ کس نیست؟!.. با اخم جواب داد: عادت ندارم یک جمله رو چند بار تکرار کنم.. قبلا گفتم که هماهنگ کردم.. - حالا من نمی اومدم چی می شد؟!.. -- چون ارسلان داره میاد اینجا..پس باید می اومدی.. یه تای ابرومو انداختم بالا..پس بگو واسه خاطره چی منو دنبال خودش راه انداخته..خیاله خام که واس خاطره خودمه..هه..چی فک می کردم چی از اب در اومد.. آرشام افسار اون یکی اسب رو هم از اقای فرجی گرفت و گفت که می تونه بره..اونم بی چون و چرا ما رو گذاشت اونجا و رفت.. پشت اصطبل اسبا بودیم..به هیچ کجا دید نداشت.. اسب انتخابی ِ آرشام تماما رنگش مشکی بود.. عجب ادمیه ها..همه ش سیاه؟!..خسته نمیشه از این همه رنگ تیره که دور و اطرافش رو پر کرده؟!.. به اسبی که واسه من انتخاب کرده بود نگاه کردم..اوخی چه نازه..بدنش مشکی بود ولی رنگ یال ها و دمش سفید بود..پاهاشم کمی نزدیک به سُم به همین رنگ بود.. باز خوبه همه ش سیاه نیست..کلا انگار به این رنگ آلرژی پیدا کردم.. افسارشو داد دستم..نگام با تردید روی اسب می چرخید.. --اینجور مواقع باید نوازشش کنی.. در این صورت میشه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد.. با تردید نگاش کردم وسرمو تکون دادم..دستمو پیش بردم .. بدن نرم و لطیفشو نوازش کردم.. اروم به گردن و یالش دست کشیدم..ناخداگاه لبخند زدم.. - چه بامزه ست..هیچ کاری نمی کنه..انگار خوشش اومده.. و صداش با جدیت همیشگی تو گوشم پیچید.. -- ارتباط برقرار کردن با اسب تو بعضی مواقع خیلی سخته..باید نسبت بهت اعتماد پیدا کنه..به نوعی اگر بتونی اعتمادش رو جلب کنی سواری باهاش برات اسون میشه.. - چکار کنم تا بتونه بهم اعتماد کنه؟!.. --باید کاری کنی که حس کنه داری ازش حفاظت می کنی..در اون صورت از هر فرصتی واسه ی فرار استفاده نمی کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - یعنی ممکنه سوارش که شدم رم کنه؟!.. سرشو تکون داد.. -- امکانش هست..به هر حال اسب هم یه حیوونه که به طور طبیعی تو گله زندگی می کنه..و هر زمان که احساس خطر بکنه واکنش نشون میده..برای همین جلب اعتمادش کار سختیه.. به اسب نگاه کردم..این کجاش وحشی ِ.. نوازشش کردم..اتفاقا رام تر از این فک نکنم اسبی وجود داشته باشه.. -نژادش چیه؟!.. -- هر دو از نژاد عرب ..یه نژاد ِ عالی در نوعه خودش.. بی طاقت نگاش کردم و با شوق گفتم: می خوام سوار شم..الان می تونم؟!.. یه کم نگام کرد..اشتیاق ِ سوارکاری رو تو چشمام دید..افسار اسبش رو به میله ی آهنی که کنارش بود بست..به طرفم اومد و افسارو از تو دستم گرفت.. کنار اسب ایستادم..حالا چجوری سوارش بشم؟.. اول پامو بذارم رو رکاب یا خودمو بکشم بالا بعد پامو بذارم روش؟.. مونده بودم چکار کنم که کنارم ایستاد و دستمو گرفت.. --پاتو بذار رو رکاب و دستتم بذار رو زین..به ارومی خودتو بکش بالا.. یه دستم که تو دستش بود و اون یکی دستمو گذاشتم رو زین اسب و همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..خیلی اسون بود.. وقتی نشستم با لبخند نگاش کردم..دستمو به آرومی رها کرد و افسار اسب رو بهم داد.. -- ممکنه چندتا نکته رو ندونی یا اگر هم بگم فراموش کنی..ولی بهتر ازاینه که ندونسته بخوای سوارکاری رو یاد بگیری.. منتظر چشم بهش دوختم ..رفت طرف اسبش وسوار شد..افسارو گرفت تو دستش و با پاش کمی به پهلوی اسب ضربه زد و افسار وبه طرف من کشید..اسب به ارومی اومد طرفم..کنارم ایستاد.. -- همین حرکتی که من انجام دادم رو به نرمی روی اسبت پیاده کن..یادت باشه ضربه ت نباید محکم باشه.. -باشه،باشه..هولم نکن.. استرس داشتم..حس می کردم هر ان از روی اسب میافتم و این سقوط دخلمو میاره.. اسبا مطیعانه موازی با هم حرکت می کردن.. آرشام _ از روی بعضی حرکات که از خودش نشون میده می تونی متوجه منظور اسب بشی.. - واقعا؟!..چطوری؟!.. -- برای مثال حرکت گوش های اسب تو این زمینه بی تاثیر نیست..مثلا وقتی گوشاش رو به سمت جلو چرخوند و سرشو بالا گرفت معنیش اینه که یه صدایی ناراحتش کرده و دنبال منبع صدا می گرده..و زمانی که گوشای اسب به سمت پایین مایل میشه باید بدونی که در اون زمان مطیع تو شده و می تونی ازش سواری بگیری..که البته تو بیشتر موارد بعد از نوازش حس امنیتی که بهش میدی این کارو انجام میده..که این درمورد اسبای رام صدق می کنه ، نه وحشی.. نکته هایی که گفت به نظرم جالب اومد..معلوماتش تو این زمینه معرکه ست..مثل یه مربی جدی و با تجربه داشت بهم اموزش می داد.. همون موقع اسبی که سوارش بودم سرشو چرخوند و گردنشو تاب داد..آرشام که دید هول شدم سریع گفت: نترس مشکلی نیست.. - ولی اخه چرا همچین می کنه؟!.. -- داره سر به سرت میذاره..وقتی سرشو می چرخونه و زبونشو از دهانش بیرون میاره یعنی اینکه داره بازیگوشی می کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - وا..یعنی چی خب؟..زبونشو میاره بیرون که سر به سرم بذاره؟..مگه از این چیزا هم حالیشه؟!.. -- بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی اسب می تونه حرکات و رفتارها رو درک کنه.. خندیدم و نگاش کردم.. - باورم نمیشه انقدر خوب همه چیزو در مورد اسبا بدونی..می تونی یه مربی نمونه باشی.. همون لبخند کج و خاص همیشگیش نشست رو لباش.. سرشو تکون داد و گفت: فعلا دارم همینکارو می کنم.. یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخند به یال اسب دست کشیدم.. سنگینی نگاهش رو حس کردم..توی اون موقعیت نمی خواستم باز احساساتمو قلقلک بده.. نگاش کردم و گفتم: میشه بازم برام از حرکات و عکس العملاش بگی؟..برام جالبه..راستی اسمشون چیه؟..منظورم اسم ِ اسباست.. بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد: اسبی که تو داری ازش سواری می گیری اسمش طلوع ِ و اسب من..رعد.. - اوه چه باحال..حتما خیلی تند میره که اسمشو گذاشتی رعد..ولی حالا چرا طلوع؟!.. به اطرافش نگاه کرد..چیزی هم دیده نمی شد جز همون زمین خاکی و چندتا درختی که اطرافمون بود.. منتهی کمی جلوتر تعداد درختا بیشتر می شد.. جوابمونداد..ولی اخه چرا؟!.. منم دنبالشو نگرفتم..حالا طلوع یا هر چیزه دیگه..اسمش که خیلی خوشگله.. واسه اینکه بیشتر از اون شاهد سکوتش نباشم با لحن بامزه ای گفتم: نمی خوای بقیه شو بگی؟..تازه به جاهای جالبش رسیده بودیم استاد.. نگام کرد..سرشو تکون داد ..ولی بازم مکث کرد..انگار حواسش اونجا نبود.. لباش ازهم باز شد و صداش رو شنیدم..گرم ولی..تا حدی به سرما می زد..گرمای زیادی نداشت..حسم اینو می گفت.. --وقتی که اسب گوشاش رو به عقب چرخوند و پاهای جلوش رو به زمین کوبید باید کاملا احتیاط کنی..چون در اونصورت اسب احساس خطر کرده، یه جور عصبانیت..وبه همون حالت که گوشاشو به عقب داده اگر اونا رو خوابوند یعنی بیش از حد عصبانیه که در اون حالت باید مهارت کافی رو داشته باشی تا بتونی کنترلش کنی..در ضمن اینو هم یادت باشه که اگر پاهای عقبش رو به زمین کوبید و خودش رو بالا کشید بدون داره به چیزی که ناراحتش کرده اعتراض می کنه..پس بهتره تو اینجور مواقع حواستو خوب جمع کنی.. با دقت به حرفاش گوش می دادم..ولی با این حال از اونجایی که به یه حالت باشم کسل میشم حوصله م سر رفته بود.. کمی محکمتر پامو به پهلوهای اسب فشار دادم و افسارشو تکون دادم که حرکتش تندتر شد..این حرکتش تحریکم کرد و باعث شد محکمتر بهش ضربه بزنم..و با این کارم آهسته شیهه کشید و ....وای خدا سرعتش بیشتر شد.. دیگه هر کار می کردم نمی تونستم نگهش دارم..زانوهامو سفت گرفته بودم رو پهلوهاش ونمی دونستم باید چکار کنم.. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد..اگه طلوعش اینه غروبش دیگه چیـــه؟!.. وای خدا عجب غلطی کردم.. خاک عالم تو سرم کنن که بازم بدون فکر یه کاریو انجام دادم.. صدای آرشام رو از پشت سر می شنیدم..ولی از بس هول شده بودم نمی دونستم دقیق باید چکار کنم.. نزدیکم شد..اسبش به سرعت می دوید..ولی با این حال طلوع هم سرعتش خیلی بالا بود.. --افسارو به طرف خودت بکش وبه ارومی به شکمش ضربه بزن..حرکتشو به نرمی متوقف کن.. بلند گفتم: نمی تونم..خیلی تند میره.. عصبانی شد..داد زد: پشت فرمون ماشین که نیستی..همون کاری رو بکن که بهت میگم..افسارشو محکم بکش..زانوت رو بیش از حد توی پهلوهاش فشار نده..حرکتشو کند کن..د ِ زود باش چرا خشکت زده؟.. ترسیده بودم..لابه لای درختا بودیم..همینو کم داشتم..اونجا که فضاش بازتر بود نتونستم هیچ غلطی بکنم اینجا که هیچ رقمه نمی شد کنترلش کرد.. افسارو با تمام توانی که داشتم کشیدم..صدای اسب بیچاره در اومد..همزمان به زیر شکمش ضربه زدم..حالا اهسته یا محکم نمی دونم چون توی اون لحظه فقط سعی داشتم متوقفش کنم..اونم به هر نحوی..اسب شیهه کنان خودشو رو دو پای عقب بلند کرد.. اولش اروم بود که همچین جیغ کشیدم ظاهرا بیشتر ت ح ر ی ک شد و منه خاک بر سرم نابَلَد .. فک کنم زدم کلا پهلو مهلوشو ناقص کردم ..اخه خره تو رو چه به اسب سواری..میمردی باز یه دنده بازی در نمی اوردی و سوارش نمی شدی؟!.. با ترس و لرز چسبیده بودم به افسار و از زور وحشت چشمامو بستم..اسب همچنان شیهه می کشید و خودشو به زمین می کوبید.. بالاخره هم موفق شد و منو از اون بالا پرت کرد پایین..چون پامو زیاد تو رکاب جلو نبرده بودم گیر نکرد و پرت شدم وگرنه حتما عین این فیلما که از اسب میافتن زمین منو دنبال خودش می کشید.. دست و زانوم بدجوری درد گرفت..مخصوصا آرنج دستم..پهلومم که تازه خوب شده بود ولی با اون ضربه درد بدی توش پیچید.. صدای اه وناله م در اومده بود..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..آرشام به سرعت از اسبش پیاده شد و به طرفم دوید..تو صداش نگرانی موج می زد..ولی اون لحظه به قدری حواسم پرت بود که به این چیزا توجه نداشتم.. دستشو گذاشت رو بازوم.. -- حالت خوبه؟..... و عصبی ادامه داد: مگه بهت نگفتم مراقب باش؟..اون همه برات توضیح دادم، چرا انقدر بی دقتی؟.. با حس از سر ِ درد آرنجمو فشار دادم ..صدام می لرزید.. -مگه نمی بینی حالم خوب نیست ..نشستی بالا سرم موعظه می خونی؟.. -- وقتی سر به هوا باشی و گوش نکنی همین میشه..توقع داری بهت افرین بگم؟.. زیر بازومو گرفت و خیلی آروم بلندم کرد.. رو یه تخته سنگ نشستم و اونم جلوم زانو زد..حس می کردم گوشه ی پیشونیم کمی می سوزه..ولی کم بود..لابد خراش پیدا کرده.. -اسب ِکجا رفت؟!.. به دست و پام نگاه می کرد.. --خودش بر می گرده طرف باشگاه.. سرمو زیر انداختم و با بغض گفتم: اخه من که گفتم بلد نیستم.. -- خودت خواستی تجربه ش کنی.. بهش توپیدم: همه ش تقصیر تو شد..اگه تحریکم نمی کردی که سوار بشم الان به این روز نمی افتادم.. جوابمو نداد..نگاهشو از چشمای خیسم گرفت و به آرنجم دوخت..همون قسمت پاره شده بود و سر زانومم همینطور..سرتا پام غرق ِ خاک بود..اَه..لعنت به من.. دستمو گرفت و خواست به آرنجم نگاه کنه نذاشتم ولی اون لجبازتر از من بود..دستمو کشید که دردم صد برابر شد.. - آآ..آی چکار می کنی؟..شاید شکسته باشه..درد می کنه نکن.. -- ساکت شو تا وضعتو از این بدتر نکردم.. به قدری جدی و با لحنی که درش خشم رو می شد حس کرد جمله ش رو به زبون اورد که ترجیحا سکوت کردم..ولی بازم تقلا کردم چون درد داشتم.. آرنجم به شدت قرمز شده بود و یه زخم کوچیک رو پوستم افتاده بود..همین زخم ِ به ظاهر کوچیک همچین می سوخت دوست داشتم زمینو گاز بزنم.. به زانوم نگاه کرد که اونم خراش پیدا کرده بود..شلوارم کمی پاره شده بود که از همونجا تونست زخم رو ببینه.. یه دستمال سفید از تو جیبش در اورد و بدون اینکه نگام کنه یا من اعتراضی بکنم به دستم درست روی زخم بست.. اخمام از درد جمع شده بود ولی نگاهمو از روی صورت اخمو و عصبیش بر نداشتم..دستمو گذاشتم رو دستمال .. - چجوری برگردم باشگاه؟!.. سرشو بالا اورد و نگام کرد..نگاهش که تو چشمام قفل شد باز همون حالت بهم دست داد..نزدیکش که بودم اینکه بخوام رو احساساتم سرپوش بذارم یا به نوعی نادیده ش بگیرم برام سخت بود..دیگه خیلی هنر می کردم نمیذاشتم حتی شده از نگام این حس رو بخونه..یاد ندارم همچین ادمی بوده باشم که اینکارا ازم سر بزنه..ولی در مقابله این مرد خلع سلاح می شدم..به راحتی اب ِ خوردن.. -- با اسب.. تعجب رو تو چشمام دید.. هنوزم نم اشک توش نشسته بود..چشمامو روی هم فشار ندادم که قطره ای ازش جاری نشه.. - ولی من دیگه هیچ وقت سواراسب نمیشم..اصلا دیگه غلط بکنم طرف اسب جماعت برم..کنترل کردن یه 18 چرخ از این حیوون راحت تره.. بلند شد ایستاد..گردنمو کج کردم ..نگاش تو چشمام بود..اروم خم شد و زیر بازومو گرفت..بدون هیچ حرفی بلندم کرد..با آه و ناله راست ایستادم ولی بدجور شَل می زدم.. به طرف اسب خودش رفت..منظورشو فهمیدم..خواستم اعتراض کنم که تو یه عمل انجام شده قرارم داد، عین یه بچه بغلم کرد و مجبورم کرد بشینم رو اسب.. دهنمو باز کردم بگم (نکن نمی خوام با اسب برگردم) که دیدم افسارو گرفت تو دستشو خودشم پشتم نشست..به زور جا شدیم ولی این ادم از بس قُد و یه دنده ست که هیچ جوری ول کن نیست.. نصف موهام از شال ریخته بود بیرون..نمی تونستم تکون بخورم..تلاشی هم واسه ش نکردم.. - اینجوری که سخته .. بی حوصله جوابمو داد..انگار هنوزم عصبی بود.. -- نمیشه منتظر ماشین شد..کم کم داره شب میشه.. راست می گفت..خورشید دیگه داشت غروب می کرد..اسب اروم حرکت کرد.. از پشت تو بغل آرشام بودم..هرکار کردم ذهنم منحرف بشه یه طرف دیگه دیدم نمیشه..دستاش از کنار پهلوم اومده بود جلو و افسارو گرفته بود.. صورتمو که به نیمرخ بر می گردونم می دیدم صورتش با فاصله ی کمی از من قرار داره..نمی دونم چرا ولی از عمد اونطور نگهش می داشتم..و برای اینکه تابلو نشم خیلی کوتاه صورتمو می اوردم جلو و نگاهمو به اطراف می چرخوندم..اما فقط خدا می دونست که چشمم هیچ کجا رو نمی دید و فقط این چشم ِ دلم بود آرشام رو هدف خودش قرار داده بود..انگار فقط اونو می دیدم.. گرمی نفسهاش پوست صورتمو نوازش می داد..باد ملایمی که از روبه رو می وزید موهای بیرون افتاده از شالم رو با دست نوازشگر خودش آزادانه تو هوا تکون می داد..دقیقا حس می کردم موهام هر بار که تو صورتش می خوره نفس عمیق می کشه..فاصلمون کم بود، بایدم حسش می کردم.. درد زانوم زیاد نبود و حتی زخم آرنجمو توی اون موقعیت فراموش کرده بودم..تو دلم به خودم گفتم وقتی مرحم دردام پیشمه دیگه چطور باید دردی رو حس کنم؟!.. هر لحظه می دیدم که دارم بیش از پیش نسبت بهش احساس پیدا می کنم..احساس به مردی که ازش هیچی نمی دونستم..مردی که برام گنگه و هنوز ناشناخته باقی مونده..ولی با تموم اینها این حس ِ دوست داشتن رو هم تو قلبم داشتم..حسی شفاف..آرشام خاص بود..یه مردی که همه چیزش برام جالب بود..مخصوصا غرورش که نمونه ش رو هیچ کجا ندیده بودم.. بازوهای مردونه و عضلانیش محکمتر به دورم احاطه شد..به دستش نگاه کردم..افسار رو محکم گرفته بود.. از قصد سرمو بیشتر کج کردم تا بتونم صورتشو کامل ببینم..لبه های زین رو در همون حال تو دستام گرفته بودم، با وجوده اینکه آرشام ازپشت هوامو داشت..صورتامون مقابل همدیگه بود..من به حالت نیمرخ و اون کاملا واضح تو چشمام زل زده بود.. قلبم تو سینه خودشو به در و دیوار می کوبید..صداش وجودمو پر کرده بود..صورتم گر گرفته بود و نگاهم رو تا حد ممکن معمولی نگه داشتم..ولی ..هر دو مسخ هم دیگه شده بودم.. گرمی نفسش علاوه بر صورتم به نرمی لبامو لمس می کرد ..با یک حرکت کوچیک کار تموم بود..ولی اینو نمی خواستم..در حدی که دلم اروم بگیره خواستم تو صورتش نگاه کنم اما حالا می دیدم وضع بدتر شده و ضربان قلبم رو بیتاب تر از قبل تو همه ی وجودم حس می کردم..نگاهش مخمور بود..شایدم به خاطر وزش باد بود و من فکر می کردم معنی ِ این نگاه از یه چیزه دیگه ست.. قبل از اینکه اتفاقی بیافته و اون نگاهه مستقیم و سوزان اتیشم بزنه صورتمو برگردوندم..اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم..به شدت میل به این داشتم که پشت سر هم نفس عمیق بکشم ولی نمی تونستم..در اونصورت تابلو بود یه چیزیم هست..تا همینجاشم زیادی پیش رفتم..ولی خدا شاهد بود که کنترلی روی احساساتم نداشتم..انگار مغزم اینجور مواقع به کل از کار می افتاد و بدنم از قلب فرمان می گرفت..از قلبی که با هر بار دیدن آرشام اینطور بی قراری می کرد.. وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک می شد..غیر از ما کسی اونجا نبود..وقتی با کمکش از اسب اومدم پایین شالمو مرتب کردم.. خودم خنده م گرفته بود که همه برام نامحرم بودن ولی آرشام یا به قول خودم این خون آشام ِ مغرور با بقیه برام فرق داشت که جلوش حجاب رو یه جورایی اونم تا حدی بی خیال می شدم.. که خب صد البته از وقتی پی به احساسم برده بودم اینطور شدم.. ************************ تو مسیر برگشت بودیم..بدون اینکه نگاش کنم گفتم: درسته سوارکاری امروز به نفع من تموم نشد ولی درهر صورت برام یه جورایی خاطره به حساب میاد.. نگاش کردم..ولی نگاهه اون مستقیما به جاده بود..انگار حواسش به من نیست و منم به سکوت گاه و بی گاهش عادت کرده بودم.. به لباسای خاکی و پاره پورم نگاه کردم..یه دفعه یاد چیزی افتادم و خواستم الان پیش نکشم ولی مگه این زبون میذاره؟!.. - یه چیزی بپرسم؟!.. کوتاه نگام کرد.. و سرشو تکون داد.. -- چرا تو کمد ِ منی که فقط یه خدمتکارم اون همه لباسای جور واجور هست؟..نمیگم همشون سایزه منن ولی خب بازم همه چیز توش پیدا میشه..کامل و بی نقص.. بعد ازسکوت کوتاهی لب باز کرد و خشک جوابمو داد.. -- اگه منظورت به ویلای من تو تهران ِ که تنها قصدم از اون کار این بود بهانه ای برای بیرون رفتن از ویلا دستت ندم..مطمئن بودم یه همچین چیزی رو وسط می کشی که بتونی از اونجا بیرون بیای..ولی خب.. نگام کرد..پوزخند زد و گفت: دیدی که نشد.. - ولی من نیازی بهشون نداشتم.. یه جور خاصی نگام کرد و گفت: جدا؟..........که به حرف خودم شک کردم !!.. به جاده خیره شد و ادامه داد: و لابد بهشون نیاز نداشتی که اون شب اون لباس رو از بین اون همه لباس خواب انتخاب کردی ..شاید هم به چنین لباسایی عادت داری.. نگام نکرد ولی من با این حرفش بدجور اتیش گرفتم.. - پس حالا که بحث به اینجا کشیده شد بذار حقیقته ماجرا رو برات بگم تا بفهمی که قضیه از چه قراره.. و یه خلاصه ی کوچیک از اتفاقاته اون شبو براش گفتم..حرفام که تموم شد دیدم ابروهاشو داده بالا و داره سرشو تکون میده.. از پنجره بیرونو نگاه کرد.. - شاید داری حقیقتو میگی..ولی مهم نیست.. هه..اره تو گفتی منم باور کردم.. اگه براش مهم نبود عمرا حرفشو پیش می کشید.. خواستم بحثو عوض کنم..چه اشتیاقی داشتم به حرف بگیرمش بماند.. - پس چرا ارسلان خان نیومد باشگاه؟!.. برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش.. -- چرا می پرسی؟.. - همینجوری..محض کنجکاوی.. -- پس محض ارضای کنجکاویت باید بگم نمی دونم..ولی به زودی معلوم میشه.. تو لحنش یه جورایی حرصو نشون می داد..خب من که حرفی نزدم..یعنی انقدر رو این موضوع حساسه؟!.. چند دقیقه که گذشت گفت: شایان فردا به مقصد کیش پرواز داره.. دلم هُری ریخت پایین..با چشمای گشاد شده نگاش کردم.. -آ..آخه..چرا انقد زود؟!.. متوجه وحشتم شد..نگام کرد و ارومتر از قبل گفت: وقتی داشتی اتاق انتخاب می کردی به گوشیم زنگ زد..گفت که داره میاد..فقط همین.. - ولی من.. نذاشت ادامه بدم: اون تو ویلای خودش می مونه..کاری با ما نداره.. ناخداگاه یه نفس راحت کشیدم..با لبخند گفتم: پس یعنی نمی بینمش؟!.. --می بینیش..منتهی زیاد تکرار نمیشه.. سرمو تکون دادم و با شَک پرسیدم: میگم نکنه منصرف بشه منو زودتر از 1 ماه ازت بگیره؟..از این ادم هر کاری بر میاد..عین آب خوردن می زنه زیر حرفش.. اخماشو بیشتر کشید تو هم و با تحکم گفت: در مقابله بقیه اگر اینطورباشه جلوی من نمی تونه اینکارو بکنه..شایان روی قول من در همه حال حساب می کنه.. کمی فکر کردم و گفتم: چطور میذاره تو ویلای تو باشم؟..یعنی منظورم اینه به ارسلانم انگار چیزی نگفته.. -- تا وقتی من نخوام نه چیزی میگه و نه کاری ازش سر می زنه.. از جوابای کوتاهی که می داد چیزی سر در نیاوردم..فقط امیدوار بودم همه چیز به خیر و خوشی بگذره.. اصلا شاید با اومدن شایان ارسلانم شرش از ویلای آرشام کم شه..اینجوری راحت ترم هستم و دیگه کسی نبود که جلوش بخوام معذب باشم..یا فیلم بازی کنم.. ************************* وقتی رسیدیم ویلا به دستور آرشام و به کمک یکی از خدمتکارا زخمام رو ضد عفونی و پانسمان کردم..چیز زیاد مهمی نبود .. گوشه ی پیشونیم یه خراش کوچیک افتاده بود منتهی با این حال حاضر نشدم روش چسب زخم بزنم ..مگه چی شده بود؟!..از این لوس بازیا خوشم نمی اومد که واسه یه خراش ِ سطحی بخوام سر و صورتمو پر از چسب زخم بکنم.. موقع شام طبق عادتم می خواستم به خدمتکارا کمک کنم ولی نه هیچ کدوم جوابمو می دادن نه حتی اجازه می دادن بهشون کمک کنم.. فقط یکیشون که انگار یه کم نرمتر از بقیه بود لب باز کرد و بهم گفت: اقا دستور ندادن شما تو ویلا کاری انجام بدید..و اگه خلاف اینو ببینن عصبانی میشن.. بعدشم محترمانه گفت از آشپزخونه برم بیرون.. منم شونمو انداختم بالا و رفتم تو سالن نشستم تا آرشام بیاد ببینم تکلیفم چیه؟!..مطمئن بودم به واسطه ی ارسلان باید بینشون باشم و کنارش غذا بخورم.. یه شلوار جین سفید پوشیده بودم با یه بلوز خاکستری که قسمت جلوش طرحای درهم وبرهم داشت..مدلش اسپرت بود..یه شال سفید هم انداخته بودم رو سرم.. با وجود ارسلان دوست نداشتم لباسای باز بپوشم..اون موقع که به آرشام احساس نداشتم با الان کاملا فرق می کرد.. نمی دونم چرا ولی الان هیچ کس رو محرمتر از اون به خودم نمی دیدم..یه اعتماد خاصی بهش داشتم..یعنی از روی احساس حس محرمیت بهم دست داده؟!..محرمیتی که می تونست قوانین ِ خاص خودش رو داشته باشه..با وجود یکسری حریم ها می شد این محرمیت ِ از روی دل رو ثابت کرد.. یاد حرفاش افتادم..وقتی بهم گفت واسه چی اون لباسا رو واسه م خریده..لبخند زدم..واقعا چه کارا که نمی کرد..به خاطر اینکه بهونه نداشته باشم و از ویلا نرم بیرون کمدمو پر از لباس کرده بود. .ولی آخه چرا؟!..خب فوقش منو با یکی از محافظاش می فرستاد خرید..اصلا به همچین لباسایی نیاز نداشتم.. اما کی می تونست در مقابل آرشام مخالفت کنه؟!..هرچی من یه چیزی بگم اونم از اونطرف تمومش رو رد می کنه.. بالاخره سر و کله ش پیدا شد..شیک و جذاب..مثل همیشه..با دیدنش لبخند زدم و از جا بلند شدم..جلوم ایستاد و یه نگاهه دقیق به سرتا پام انداخت.. استین بلوزم روی پانسمان رو پوشونده بود ..خداروشکر اخم نداشت..ولی همچنان صورتش جدی بود..با همون جذبه ی همیشگی.. -- چرا اینجایی؟!.. - منتظرت بودم..باید کنار شما..منظورم اینه باید با تو شام بخورم؟!.. یه کم نگام کرد وسرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..راه افتاد سمت میز منم پشت سرش.. بالای میز رو صندلی نشست.. مونده بودم کجا بشینم.. اون همه صندلی خب برو رو یکیش بتمرگ دیگه خیر ِ سرت .. تو دلم داشتم غرغر می کردم که یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب..تقریبا 2 تا صندلی با آرشام فاصله داشتم.. خواستم بشینم که صداش باعث شد همونجوری بین زمین و هوا بمونم.. -- بیا اینجا.. نگاش کردم..با تعجب دیدم به صندلی کناری خودش اشاره می کنه..تعجبمو که دید اخماشو به ارومی کشید تو هم و جدی گفت: قرارمون یادت رفت؟.. از خنگ بازی های خودم خسته شده بودم..واقعا تعجبم بی مورد بود.. خب معلومه اینا همه ش یه بازی ِ..دلتو به چی خوش کردی آخه دلارامه بدبخت.. یه لبخند نصفه نیمه تحویلش دادم که مثلا بگم حواسم نبوده ..و رفتم رو همون صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم..درست نزدیک به خودش.. خدمتکارا میز رو از قبل چیده بودن..عجب میزی هم بود..ادم اگه گشنه شم نباشه این غذاهای رنگ و وارنگو که می بینه ناخداگاه حس می کنه 10 ساله داشته از گرسنگی تلف می شده..لااقل من که الان همین حس رو دارم.. صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم..کمی برگشتم تا نگاهش کنم..از در سالن اومد تو و انگار نه انگار امروز با آرشام بحثش شده همون لبخندشو رو لباش داشت.. -- سلام به همگی..عجبا.. بدون من؟!..مثلا مهمون اوردین تو خونتون یه بفرمایی،تعارفی چیزی.. بعدشم درست اومد روبه روی من صندلیشو کشید عقب و نشست..به آرشام یه نیم نگاه انداخت که اونم حسابی اخماشو کشیده بود تو هم و بدفرم به ارسلان خیره شده بود..اما ظاهرا ارسلان عین خیالش نبود.. اروم جواب سلامشو دادم و سرمو با غذام گرم کردم..خدمتکار برام سوپ ریخت.. ای کاش ارسلان پیشمون نبود ..اینجور که این میخه منه مگه می تونستم یه لقمه غذا کوفت کنم؟.. به آرشام نگاه کردم که قاشق رو بی هدف گرفته بود تو دستش و زیر چشمی ارسلان رو نگاه می کرد که چطور بی پروا زل زده بود تو صورته من و با وجود اخمی که رو صورتم داشتم نگاهشو ازم نمی گرفت.. فقط ای کاش می تونستم همونجا بپرم بهش وبگم:د ِ آخه بزغاله مگه تو اون خراب شده ای که تا الان زندگی می کردی ادم ندیدی؟!.. ولی جلوی ارشام نمی خواستم اینکارو کنم..گرچه می دونستم اگه به ارسلان رو بدم یا بخوام باهاش صمیمی رفتار کنم اونم متقابلا همینکارو می کنه..پس سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم .. ارسلان به بشقاب سوپم نگاه کرد که خیلی اروم داشتم غذامو می خوردم و گفت: پس واسه ی همینه که اینطور بی نظیر فرم ِ اندامت رو نگه داشتی.. حیرت زده سرمو از روی بشقاب بلند کردم..نگام به چشمای خندون و هیزش افتاد..سبزی چشماش پررنگتر از همیشه بود.. - ببخشید متوجه منظورتون نشدم.. نیم نگاهی به صورت اخموی آرشام انداخت و با لبخند رو به من گفت: چرا خودتو اذیت می کنی دختر؟..عادی باش..بهم بگو ارسلان.. اخمامو کشیدم تو هم..جرات نداشتم به آرشام نگاه کنم ولی گه گاه نگام بهش می افتاد که قاشق رو تو دستش فشار می داد و همونطور تو سوپش می چرخوند..آروم ولی..کاملا عصبی.. -معذرت می خوام ارسلان خان ولی من همینجوری راحت ترم..دلیلی نداره که بخوام باهاتون صمیمی برخورد کنم.. با این حرفم آرشام سرشو بلند کرد ونگاشهو به من دوخت..ولی نگاهه جدی من تو چشمای سبز و گستاخ ارسلان دوخته شده بود.. خندید و سرشو تکون داد.. - اگه خودت اینطور می خوای باشه حرفی نیست..ولی اخلاق و رفتاره خاصی داری..که من.. و صدای عصبی آرشام رشته ی کلامشو از وسط پاره کرد.. -- و تو مشکلی با اخلاق و رفتاره دلارام ِ من داری؟؟!!.. همین که این جمله از دهنش در اومد هم من و هم ارسلان تو جامون خشک شدیم..اون که انگار فقط تعجب کرده بود ولی من دلم هری ریخت پایین وقتی گفت (دلارام ِ من).. از هیجان سرمو زیر انداختم و به ظاهر سرمو با سوپ گرم کردم ولی خدا می دونست که درونم چه خبـــــــره.. ارسلان یه لبخند که بیشتر به پوزخند شبیه بود نشوند رو لباش و به من نگاه کرد..ولی طرف صحبتش آرشام بود.. --دلارام ِ تو؟!..هه جالبه..از آرشامی که من می شناختم بعیده از این حرفا بزنه.. و به آرشام خیره شد و ادامه داد: نه چرا باید مشکل داشته باشم؟..اتفاقا می خواستم بگم همین اخلاقه خاصش باعث شده یه برداشت دیگه ای روش داشته باشم.. نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم..نمی دونستم منظورش چیه.. -چه برداشتی؟!.. آرشام هم منتظر به ارسلان چشم دوخته بود که جواب سوالم رو بده.. ارسلان سرشو تکون داد و در همون حال نگاهش بین من و آرشام در چرخش بود.. -- چه تو آمریکا و چه ایران دخترای زیادی رو دیدم که وقتی با دوست پسراشون هستن برای رسیدن به آزادی و آزاداندیشی ِ خودشون از هیچ کاری دریغ نمی کنن..اینجور دخترا خیلی راحت وبی ملاحظه َن..وقتی که آرشام گفت تو معشوقه ش هستی پیش خودم گفتم تو هم یه دوست دختری مثل همونایی که دیدم..توقع داشتم با اطرافیانت راحت برخورد کنی ولی اینطور نبود..حتی الانم همینطوری..دقیقا برداشتم ازت روی این منظور بود.. حرفاش که تموم شد نگاهمو به میز دوختم..فکرکردم می خواد بگه از اوناشم که آب به خودم نمی بینم وگرنه شناگر ماهریم.. کلا از اون حرفش یه چیز دیگه پیش خودم برداشت کرده بودم ..اما اون منظورش به یه چیز دیگه بود.. اره خب خبر نداره من دوست دختر آرشام نیستم و همه ی اینا نمایشی ِ..که ای کاش نبود..لااقل الان اینو نمی خواستم..می خواستم که حقیقت داشته باشه ولی دوست دخترش نباشم..پیشش باشم ولی نه به عنوان دوست دختر..همچین ادمی نبودم.. صدای جدی و محکم آرشام منو به خودم اورد.. -- مطمئنا کسایی که ذهنیت خرابی تو این زمینه دارن دچار برداشت اشتباه هم میشن.. و حس کردم پشت این جمله ش یه معنی ِ خاصی نهفته که زل زد تو چشمای ارسلان و با اخم ادامه داد: تجربه اینو بهم ثابت کرده..پس الان دقیقا می تونم بفهمم منظورت از این حرفا چیه.. بعد هم یه پوزخند تحویلش داد .. با دیدن دستای ارسلان که کنار بشقابش مشت شده بود فهمیدم ازاین جمله ی آرشام عصبانیه.. -- می خوای شروع کنی؟!.. و آرشام نگاشهو به بشقابش دوخت و با همون پوزخند و لحنی سرد جوابش رو داد: من خیلی وقته که این بازی رو تموم کردم..و می دونی وقتی بازی ای رو به اتمام برسونم دیگه هیچ وقت هوس نمی کنم از نو شروعش کنم.. ارسلان با این حرف آرشام عصبی چشماشو بست و باز کرد..دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن و به ظاهر مشغول خوردن شام شدن.. منم که تو خودم بودم و داشتم به افکار درهم و برهمم نظم می دادم گه گاه یه قاشق غذا میذاشتم دهنم .. اشتهام به کل از بین رفته بود.. ************************ نصفه شبی به قدری گشنگی بهم فشار اورده بود که معده م می سوخت..از طرفی تشنه م هم بود.. گلوم خشک شده بود وشدیدا میل به یه لیوان آب داشتم..چون اینجا عادت نداشتم یادم رفته بود اب بیارم تو اتاق..ازاینکه برم تو دستشویی و از روشویی اب بخورمم خوشم نمی اومد..دست خودم نبود..باید یه چیزی بخورم این قار و قور شکمم بخوابه.. کلافه نشستم تو جام..اَه نمی تونم بخوابم..هرکار کردم بی خیال باشم نشد.. از تخت اومدم پایین..لباس خوابم یه بلوز وشلوار سفید بود که روی قسمت شکم و شونه هام طرح قلب داشت..قلبای قرمز و کوچیک .. اینو واسه راحتیش پوشیده بودم وگرنه با این لباس شده بودم عین دختربچه ها.. با چشمای خمار دنبال شالم می گشتم بندازم رو سرم ولی نبود..معلوم نیست کجا انداختمش.. بی خیال برو ابتو بخور کی این موقع از شب بیداره آخه؟!..اصلا شال می خوام چکار؟.. به ساعت روی میز نگاه کردم 2/5 بود.. به چشمام دست کشیدم و اروم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون.. ******************** آخیــــــش ..عجب حالی داد.. اینکه نصف شب با گلوی خشک پاشی بری دنبال یه لقمه نون و اب بعدم که پیداش کردی با ولع بخوریش وای که عجب لذتی داره.. یه کم از نونی که تو سبد رو میز بود با آب خوردم..از هیچی بهتر بود..امشب که سر میز خوب غذا نخورده بودم اینم میشه کارم.. همه ی اباژورها روشن بودن واسه ی همین یه نور ملایم و دلنشینی فضا رو، روشن کرده بود.. داشتم از پله ها می رفتم بالا.. که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد..با ترس سر جام ایستادم و همین که برگشتم ارسلان رو پشتم دیدم..از ترس «هــــــی» کردم و جلوی دهنمو گرفتم.. با لبخند نگام می کرد .. اروم گفت: این موقع از شب مگه نباید خواب باشی؟.. نفسمو دادم بیرون.. -بودم..منتهی تشنه م بود اومدم پایین آب بخورم..شبتون بخیر.. پشتمو کردم بهش و داشتم از پله ها می رفتم بالا که اونم دنبالم اومد.. -- بدون شال جذاب تر میشی..حیف این همه زیبایی نیست که زیر اون لباسای پوشیده و بلند مخفیش کنی؟!.. سر جام ایستادم..از زیباییم تعریف کرد ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد..اصلا لحنش یه جوری بود..شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود وبا تعریفایی که از ارسلان می شنید الان ذوق مرگ می شد ولی من در مقابلش عکس العمل نشون دادم.. جدی برگشتم و نگاش کردم..بالای پله ها بودم و اون یه پله از من پایین تر ایستاده بود.. - چه دلیلی داره که بخوام جلوی شما یا بقیه همه ی داراییم رو به نمایش بذارم؟!.. --دارایی؟!.. -بله دارایی..تموم سرمایه و دارایی و هستی یه دختر که من به این شکل به قول شما مخفیش می کنم..و از این بابت به هیچ عنوان ناراحت نیستم.. لبخند کجی نشوند رو لباش: من محض ِ خاطره خودت گفتم..اینکه چرا می خوای با وجود این همه زیبایی خودت رو معذب کنی و در مقابله بقیه حجاب بگیری؟.. - من حجاب نمی گیرم..اتفاقا به اندازه ی خودم ازادم ولی می دونم باید چطور رفتار کنم که دیگران منو به هر چشمی نگاه نکنن.. راه افتادم که صداشو از پشت سر شنیدم: گستاخ و بی پروا، با لحنی قاطع و محکم..واقعا میگم که معرکه ای عزیزم.. دستامو مشت کردم و برگشتم طرفش..رو به روم ایستاد..طبقه ی بالا نور کم بود و درخشش چشماش منو به وحشت می انداخت.. -- چرا نمی خوای باهام صمیمی باشی خانم کوچولو؟.. - من خانم کوچولو نیستم جناب..دلیلی هم نداره که بخوام باهاتون صمیمی باشم.. -- من دوست صمیمی ِ ارشامم..می تونم دوست تو هم باشم..ولی لحنت با من حتی دوستانه هم نیست.. با حرص جوابشو دادم: می دونین چرا؟!..چون می دونم با هر کس در حدش باید رفتار کنم..در ضمن فکر نمی کنم شما و آرشام با هم دوستای صمیمی باشین..لااقل ظاهر قضیه که اینو نشون نمیده.. اخماش جمع شد.. جلوی اتاق خودم و آرشام ایستادم..دقیقا مابین این دو اتاق..مونده بودم جلوی ارسلان وارد کدومش بشم؟!..خب شاید بدونه که ما جدا از هم می خوابیم..احتمالشم هست ندونه..باز جنبه ی احتمال رو در نظر بگیرم بهتره.. با همین فکر بدون تردید دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..ولی قبل از اینکه بازش کنم صدای ارسلان رو اروم شنیدم..تو درگاهه اتاقش ایستاده بود.. --هر کسی رو از روی ظاهر نمی تونی بشناسی خانم خوشگله..تو هم مستثنا نیستی.. و با لبخند بهم چشمک زد و زیر لب شب بخیر گفت..نرفت تو و همونجور منو نگاه می کرد..با خشم نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم نگاهمو چرخوندم رو دستگیره ی در.. خدا،خدا می کردم قفل نباشه..که وقتی کشیدم دیدم به ارومی باز شد..لبخند محوی زدم..رفتم تو و بدون اینکه برگردم و به ارسلان نگاه کنم خیلی اروم بدون کوچکترین سر و صدایی درو بستم..پشتمو به در تکیه دادم وسرمو بالا گرفتم.. نفس عمیق کشیدم.. عجب رویی داره این ادم..بی پروا که حرفاشو می زنه هر کارم بخواد می کنه..در کل دست عموشو از پشت بسته.. به خودم که اومدم فهمیدم کجام..قلبم لرزید..سرمو اوردم پایین و به روبه روم نگاه کردم..اتاق آرشام و خودش که روی تخت دراز کشیده بود..دیوارکوب روشن بود.. یه نورخیلی کم و ملایم .. به طرفش قدم برداشتم..از روی استرس دستمو به موهام کشیدم و تره ای از اونها رو فرستادم پشت گوشم..بقیه رو هم ریختم یه طرف شونه م.. یه رکابی جذب و مردونه ی مشکی تنش بود..یه ملحفه ی سفید هم تا کمر انداخته بود رو خودش..الان که خواب بود راحت تر می تونستم نگاش کنم..گرچه دیگه مثل سابق نبودم.. دستمو گذاشتم رو تخت و اروم نشستم..تخت یه کم صدا کرد ..آرشام تکون خورد ولی چشماش هنوز بسته بود..یه نفس عمیق کشید و برگشت..حالا به پشت خوابیده بود.. با دیدنش اونم از اون فاصله ی نزدیک حس کردم قلبم تو دهنم می زنه..صورتش به طرف من بود..قفسه ی سینه ش با هر نفس به نرمی بالا و پایین می رفت.. دوست داشتم همونجا بشینم و تا خود صبح چشم بدوزم به صورتش که حتی تو خواب هم جذبه ی خودش رو حفظ کرده بود.. با تکونی که خورده بود ملحفه از روش کمی رفته بود کنار..کج شدم و به ارومی کشیدم روش.. هوای کیش نسبت به تهران خیلی گرمتر بود و با این حال پنجره رو باز گذاشته بود..خب الان تو فصلی هستیم که هوا خنکه ولی اینجا اب و هواش کاملا با تهران فرق می کرد.. آهسته بلند شدم و پنجره رو بستم..باز برگشتم طرفش..پتو رو از پایین تختش برداشتم و بدون اینکه سر وصدایی ایجاد کنم انداختم روش..دستم روی پتو بود که دست مردونه ش از زیر پتو بیرون اومد و مچمو گرفت.. قلبم اومد تو دهنم..با ترس و هیجان نگاش کردم..پلکش لرزید و بعد هم چشماشو کامل باز کرد..هیچ حرکتی نمی کرد و فقط نگاهش بود که به تنم اتیش می زد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم..دستمو به نرمی کشید ..نشستم کنارش..تو جاش نیمخیز شد..پتو و ملحفه رو انداخت کنار ولی هنوزم نگام می کرد.. نمی تونستم چشم ازش بردارم.. صداش گرفته بود..حتما واسه اینه که از خواب بیدار شده.. -- تو این اتاق چکار می کنی؟!.. یه کم نگاش کردم و مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. - راستش ..تشنه م شده بود..رفتم آب بخورم که تو پله ها ارسلان رو دیدم..بعد اون.. میون حرفم اومد و با اخم گفت: باهات چکار داشت؟!.. صداش آهسته ولی آمیخته به خشونت بود.. - هیچی فقط باهام تا دم اتاقش اومد دیدم اگه برم تو اتاق خودم ممکنه شک کنه ..شایدم شک کرده باشه و بدونه که تو اتاقای جدا می خوابیم..ولی باز احتمال دادم ندونه واسه همین اومدم اینجا تا بی خیال بشه..همه ش همین بود.. تموم مدت که حرف می زدم نگاهش رو لحظه ای از روی صورتم بر نداشت..اخماش کمی ازهم باز شد.. ولی مچ دستمو هنوز چسبیده بود..خواستم بیارمش بیرون.. که نذاشت.. -- کجا؟!.. -اتاقم دیگه.. -- مگه نمیگی ارسلان دیده اومدی اینجا؟.. سرمو تکون دادم که حرفشو ادامه داد: پس فعلا باید همینجا بمونی.. - اما آخه..خب زود میرم تو اتاقم از کجا می فهمه؟!.. -- واسه اینکه متوجه نشه باید اروم در اتاقا رو باز و بسته کنی..با این وجود چطورمی تونی سریع عمل کنی؟!.. اره خب اینم حرفیه..تازه ممکن بود این وسط تو این سکوتی که فضای ویلا رو پر کرده بود سر و صدایی هم بشه و بفهمه که برگشتم تو اتاقم.. لااقل اگه پیش خودش فکر کنه ما جدا می خوابیم می تونه باور کنه که یه شب کنار هم خوابیدیم اونم رو حسابه همین رابطه ی کذایی.. سکوتمو که دید فهمید قبول کردم.. ولی تا صبح اینجا چکار کنم؟..اصلا چجوری بخوابم؟.. اینا رو ازش پرسیدم که جوابمو داد: توی همین اتاق ..مگه قراره چیزی بشه؟!.. چشمام گشاد شد..نه بابـــا عجب رویی داره این..جدی، جدی حرف می زد.. - می فهمی چی میگی؟!..اینجا؟!..لابد اونم رو تخت ِ تو؟!.. پوزخند زد .. ازم فاصله گرفت..دستمو ول کرد و به پشت رو تخت خوابید.. -- تخت ِ من مشکلی داره؟.. تو دلم گفتم: نه بابا کی با تخت مشکل داره من با خودم و خودت مشکل دارم..اصل ِ کار تویــــی.. - نه ..منظورم این نبود.. با حرص نگام کرد.. -- نصف شب اومدی تو اتاقم ومنو از خواب بیدار کردی بعدم واسه خوابیدن روی تخت ِ من ادا و اصول در میاری..می دونی اگه هر کس دیگه بود چکارش می کردم؟!.. لحنش شده بود مثل اون وقتایی که باهام سر ناسازگاری می ذاشت.. اب دهنمو قورت دادم.. -مـ..من ..آخه درست نیست که.. و جمله م رو برید و با خشونت ِ خاصی بازمو گرفت و به طرف خودش کشید..پرت شدم کنارش..ارنجم که زخم شده بود کمی درد گرفت ولی برام مهم نبود.. -- حیف که کارم بهت گیره وگرنه حالیت می کردم..پس بگیر بخواب انقدرم اراجیف سر هم نکن.. از این کارش هم شوکه شدم و هم عصبانی.. نیمخیز شدم و تو صورتش توپیدم: حرفای من اراجیف نیست جناب..کارت گیر ِ که گیره..مگه من بهت پیشنهاد دادم؟!.. اخماش تو هم بود ولی دقیق بهم نگاه می کرد..نیمیخز شد..من رو دست راستم و اون رو دست چپ..با اخمای درهم روبه روی هم گارد گرفته بودیم.. -- بگیر بخواب دلارام..اصلا حوصله ی جر و بحث با تو یکی رو ندارم.. - ولی من اینجا نمی تونم بخوابم.. باز پرتم کرد و با حرص گفت: می خوابی چون من میگم..دیگه ام حرف نباشه.. از روی لجبازی و اون خوی سرکشم رو تخت نشستم و با صدایی که سعی داشتم بلند نباشه ولی تحکم رو بشه توش حس کرد گفتم: چرا همیشه باید هر چی که تو میگی باشه؟!..رئیسمی درست..ولی تو همه ی مسائل که اختیارم با شما نیست..من یه دختر مستقلم و می تونم واسه خودم تصمیم بگیرم..کسی ام نمی تونه به کاری زورم کنه.. با عصبانیت رو تخت نشست ..صورتش زیر اون نور کم کاملا مشخص بود که تا چه حد از دستم عصبیه.. بی هوا هر دو تا بازومو گرفت تو دستش و با خشم تو چشمام زل زد.. --ولی امشب به حرف رئیست گوش می کنی..فراموش نکن که کار تو هم این وسط به من گیره.. منظورش به شایان بود..می دونستم داره این حرفا رو می زنه تا به حرفاش گوش کنم.. ازخدام بود پیشش باشم ولی می ترسیدم..ترسم از این بود کنارش بخوابمو این وسط شیطون بیافته به جونمون و.. دیگه خر بیار و باقالی بار کن..اونوقت باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!.. لج کردم وبازومو کشیدم بیرون ولی بدتر شد چون نمی دونستم اون یه دنده تر از منه..نمی دونستم نمیشه در مقابل آرشام ایستاد.. هنوزم باهاش در ستیز بودم که خودمو بین بازوهای عضلانی و محکمش حس کردم..با خشونت در حالی که تو اغوشش بودم پرتم کرد رو تخت..وضعمون بدتر شد ..اون سعی داشت منو نگه داره و من دست وپا می زد تا از بغلش بیام بیرون.. این وسط هم خنده م گرفته بود وهم حرصی بودم.. حرصم گرفته بود چون طاقت حرف زور نداشتم..اصلا تو کتم نمی رفت.. ای کاش از همون اول می رفتم تو اتاقه خودم.. حس کرد دارم می خندم..پشتم بهش بود و دستاش دور شکمم حلقه شده بود..تقلا نمی کردم و فقط می خندیدم.. برم گردوند و با تعجب نگام کرد..با دیدنم یه تای ابروشو داد بالا .. نفس نفس می زد..واسه تقلایی که کرده بود..منم دست کمی ازش نداشتم..مخصوصا اینکه حسابی گرممم شده بود.. چند تار از موهام ریخته بود تو صورتم.. نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم که حالا به یه لبخند پررنگ رو لبام تبدیل شده بود.. صداش اروم بود و پر از تعجب.. -- به چی می خندی؟!.. با خنده گفتم: نمی دونم فقط بذار برم تو اتاقم.. زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاهه متعجبش جاشو به همون جذبه ی همیشگی داد..ولی لحنش همچنان اروم بود.. مرموز گفت: و اگه نذارم؟!.. - مطمئن باش یه جوری میرم.. --می تونستی بی دردسر همینجا بخوابی.. - بی دردسر؟!..مطمئنی؟!.. --چطور؟!.. - هیچی فقط هیچ رقمه به شما مردا نمیشه اعتماد کرد.. پوزخند زد و جوابمو داد.. -- و در مقابل، منم همین نظر رو نسبت به شماها دارم.. خواستم خودمو از تو بغلش بکشم بیرون واسه همین خیز برداشتم تا در برم که اروم دستشو زد تخت سینه م ..و باز افتادم رو تخت.. -- کجا؟!..بمون هنوز باهات کار دارم.. به حالت گریه نالیدم: ای بابا من غلط کردم اصلا..بذار برم عجب گیری دادی تو آخه.. -- چه بخوای چه نخوای امشب تو همین اتاق می مونی..پس تلاش بیهوده نکن، نمی تونی از دست من فرار کنی.. ای کاش باهام بد رفتار می کرد .. مثل اون اوایل..ولی اینجوری باهام حرف نمی زد که این قلب ناارومم وضعش از اینی که هست بدتر بشه.. د اخه لامصب تو چه می دونی تو دل من چه خبره؟..دارم واسه اغوشت بال بال می زنم..دوست ندارم از کنارت جم بخورم ولی نمی تونم اینجوری بمونم..نمی خوام از اینی که الان هستم وابسته تر بشم.. همینجوریش حال خودمو نمی فهمم و هر لحظه وضعم بدتر میشه با این کارا و حرفاش به جونم اتیش می زد.. ترجیح دادم بیشتر از این کشش ندم چون مطمئن بودم نمی تونم از پسش بر بیام..همیشه این آرشام بود که برنده می شد..و به اون چیزی که می خواست می رسید.. - خیلی خب می مونم ..حالا ولم کن.. تو چشمام خیره شد..انگارمی خواست حقیقت رو از تو چشمام ببینه.. از اغوشش اومدم بیرون..خزیدم گوشه ی تخت که دستمو گرفت و کشید طرف خودش..تو دلم نالیدم..نخیر انگار نمی خواد بی خیال بشه.. - چکار می کنی؟!.. -- گفتم کاریت ندارم پس بچه بازی در نیار بگیر بخواب..یعنی چی اینکارا؟!.. - کدوم کار آخه؟!..خبرم گرفتم خوابیدم دیگه باز ولم نمی کنی؟!.. -- بخواب..منتهی همینجا.. سرمو کوبیدم به بالشتش و نالیدم: باشه بابا بی خیال شو دیگه..بیا آآ خوب شد؟.. پتورو انداخت طرفم ولی روم نکشید..نامرد ِ بی احساس.. ولی من که بهش احساس داشتم گفتم: پس خودت چی؟!.. -- ملحفه کافیه..کاری به من نداشته باش بگیر بخواب.. زیر لب بهش غرغر کردم: خون آشام ِ بداخلاق..به کجای دنیا بر می خوره یه نمه از خودت مهربونی نشون بدی؟!.. پشتشو بهم کرده بود که برگشت وگفت: چیزی گفتی؟!.. چشمامو بستم ولبامو رو هم فشار دادم با حرص گفتم: نخیــــــر..شب بخیر.. از لای چشمام دیدم روشو کرد طرفم ..جدی و عصبی گفت: از بس مثل بچه ها لجبازی کردی دیگه چیزی تا صبح نمونده.. بی خیال شونه م رو انداختم بالا و با چشم بسته زمزمه کردم: به من چه..در ضمن من الان خوابم ..گفتی بخواب خوابیدم ول کن جون ِ عزیزت.. دیگه صداشو نشنیدم ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. خوابــــم نمی برد.. ولی تکونم نمی خوردم..نمی دونم چند دقیقه گذشته بود ..که چشمام تو همون حالت بسته گرم شد.. و در این بین نفهمیدم کی خوابم برد.. ************************** «آرشام» منتظر تماس شایان بودم..بعد از صرف صبحانه تو باغ قدم می زدم که بالاخره تماس گرفت.. - الو.. -- رسیدیم الان تو فرودگاهیم.. با تعجب بعد از مکث کوتاهی گفتم: یعنی چی که رسیدین؟!..مگه تنها نیستی؟!.. بلند خندید.. -- چرا تنها؟!..مطمئنم بفهمی کیا رو با خودم آوردم خیلی خوشحال میشی.. - منظورت چیه شایان؟!..حرفتو بزن؟!.. و بی مقدمه گفت: دلربا و خانواده ش اینجان.. با شنیدن اسمش اخمام جمع شد و با خشم تو گوشی بلند گفتم: چی داری میگی شایان؟..مگه نباید امریکا باشن؟..هیچ می فهمی چکار می کنی؟!.. صداش ارومتر به گوشم رسید.. -- صبر کن رسیدیم با هم حرف می زنیم..ممطئنم نظرت عوض میشه.. - قبلا حرفامو دراین رابطه بهت زده بودم..بهتره تمومش کنی..ببین شایان همین الان دارم بهت میگم اونا حق ندارن پاشونو تو ویلای من بذارن..شنیدی که چی گفتم؟.. صدای فریادم رو که شنید سکوت کرد..ولی با اینکه اروم حرف می زد از لحنش می شد تشخیص داد که تا چه حد عصبانی و ناراحته.. -- قصدمم همین بود ببرمشون ویلای خودم..منتهی دلربا بی قراره هرچه زودتر تو رو ببینه.. - غلط کرده..حق نداره پاشو اینجا بذاره.. -- باید باهات رو در رو حرف بزنم..فعلا نمی تونم صحبت کنم..بعدا می بینمت.. و تماس رو قطع کرد..گوشی رو با حرص میان انگشتام فشردم .. لعنت به همتون .. لعنت به تو شایان که هر بار با یه نقشه و حیله منو تو عمل انجام شده قرار میدی..معلوم نیست باز می خواد چکار کنه.. با خشونت تو موهام دست کشیدم ..کلافه بودم.. باید تکلیفمو از همین الان با این قضیه روشن کنم.. اینطور که معلومه در حال حاضر قرار نیست حالا حالاها آرامش به زندگیم برگرده.. ************************** «دلارام» حوصله م سر رفته بود..نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.. صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق نیست..یه حس خاصی داشتم..پشیمونی و یا حتی.. یه حس متضاد.. پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم ..ای کاش یه کاناپه ای چیزی تو اتاقش بود که لااقل رو همون می خوابیدم.. ولی با این حال بین دو حس متضاد گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شدم یه حال خاصی بهم دست داده بود.. گیج و منگ رفتم تو اتاقم..خداروشکر کسی هم تو راهرو نبود منو ببینه..مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.. به دست وصورتم اب زدم و رفتم پایین کسی تو سالن نبود..از خدمتکار که پرسیدم گفت آقا داره تو باغ قدم می زنه..از پشت پنجره دیدمش..با اخم تو باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.. صبحونه م رو خوردم ولی هنوزم بیرون بود..باز خوبه جن بو داده سر وکله ش پیدا نیست..منظورم به ارسلان بود که همیشه عینهو جن جلو ادم ظاهر می شد.. خداییش چی تو وجوده این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام..خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت انگار به خیلی سال پیش بر می گرده..اینو از حرفا و رفتارش می شد فهمید.. کلافه از جام بلند شدم..اینجوری نمی تونستم طاقت بیارم باید می رفتم بیرون.. حاضر شدم ..یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید و شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم..یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنم..آرشام رو اون اطراف ندیدم..به طرف در رفتم ولی نگهبان اونجا ایستاده بود..جلومو گرفت.. -- کجا خانم؟.. با اخم جوابشو دادم.. - یعنی چی کجا؟..مگه نمی بینی دارم میرم بیرون..بفرمایین کنار لطفا.. -- متاسفانه نمیشه..آقا دستور ندادن.. - مگه اون باید دستور بده که برم بیرون یا تو ویلا بمونم؟..برو کنار بت میگم.. با کیفم زدم به بازوش ولی هیکل گنده ش یه تکون ِ کوچولو هم نخورد.. -- چه خبره اونجا؟.. برگشتم..آرشام با نگاهی جدی پشت سرم ایستاده بود.. - می خوام برم بیرون ولی این اقا نمیذاره.. -- بیرون واسه چی؟.. - حوصله م سر رفته..گفتم برم این اطراف قدم بزنم.. -- تو باغ هم می تونی قدم بزنی..لازم نیست بری بیرون.. لحنش اروم نبود..انگار از چیزی عصبانیه.. - اما آخه.. -- اما و آخه نداره..برو تو.. باز افتادم رو دور لجبازی .. -ولی من باید برم بیرون..مگه اینجا زندونی ام؟!.. با شنیدن صدای ماشین سرمو کج کردم واز روی شونه های پهن و مردونه ش به پشت سرش نگاه کردم.. یکی از همون ماشینای مدل بالا ولی این یکی رنگش سفید بود..حدس زدم ماشین ارسلان باشه..از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد..انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون.. کنارمون زد رو ترمز و پنجره رو پایین داد.. -- اینجا چرا وایسادین؟..می خواین برین بیرون می رسونمتون.. آرشام با خشم جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟..پس سریعتر.. ارسلان ریلکس خندید و جوابشو داد: می دونم از خداته ولی جواب سوالمو هنوز نگرفتم..دلارام چرا عصبانیه؟..نکنه دعواتون شده؟.. تو دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟!..ولی از روی لجبازی با آرشام نگاهش کردم و گفتم: من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم..حوصله م سر رفته بود ولی ارشام اجازه نمیده برم بیرون.. آرشام با عصبانیت بهم توپید: برو تو ویلا ..لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی.. اروم بودم..در اصل نبودم ولی اینطور نشون می دادم.. - خب چرا؟!..نکنه تا اخر این سفر باید اینجا زندونی باشم؟!.. ارسلان با لبخند رو کرد به من وگفت: اتفاقا منم دارم میرم این اطراف یه گشتی بزنم..خوشحال میشم تو هم باهام بیای.. قبل از اینکه جوابشو بدم آرشام با مشت زد رو سقف ماشین و از پنجره تو صورت ارسلان داد زد: خفه شــــو ارسلان..بــرو ولی دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد.. راتو بکش و برو..تا بیشتر از این عصبانیم نکردی.. ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی ولی ذاتت همونه که هست..چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟..مگه اون ادم نیست؟..حق داره ازاد باشه ..هیچ وقت رفتار بیخودتو با خانما درک نکردم.. و آرشام دندوناشو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که چندین ساله ارزومه به سرت بیارم.. حرفاش جدی بود..حتی جدیتر از همیشه..و ارسلان اینو فهمید ..صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هردوشون شعله می کشید.. حاضرم قسم بخورم تا به حال ارشام رو اینطور عصبانی ندیده بودم.. عجب غلطی کردما..حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!.. ارشام به نگهبان اشاره کرد درو بازکنه و ارسلان به سرعت از ویلا بیرون رفت.. موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک که صدای مملو از خشونتش رو از پشت سر شنیدم.. -- کجـــا؟..صبر کن باهات کار دارم..مگه نمی خواستی قدم بزنی؟.. با ترس پا گذاشتم به فرار بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..ولی صدای پاشو می شنیدم که به شتاب پشت سرم می دوید.. نفس کم اورده بودم که دستم از پشت کشیده شد ..وقتی یه دور، دوره خودم چرخیدم مجبورم کرد سر جام وایسم.. - ولم کن مگه دزد گرفتی؟.. داد زد:حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق.. اون حرفا چی بود تحویله ارسلان دادی؟.. - مگه چی گفتم؟..ول کن دستم شکست.. -- به درک..خیلی دوست داشتی باهاش باشی اره؟.. هه.. پس بگو دردش چیه.. - معلومه که نه..ازش خوشم نمیاد..همونطور که از عموی پست فطرتش بیزارم..اصلا به تو چه ربطی داره..ولم کن.. با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی ..کورخوندی گربه ی وحشی..تا وقتی زیر دسته منی حق نداری نزدیک اون بی شرف بشی..گرفتی که؟.. دستمو پیچوند ..کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم..چند بار خیز برداشتم طرفش ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد..صدای جیغ و دادم بلند شده بود.. - ولم کن بذار برم..بذار برم به درد بی درمونه خودم بمیرم..ول کن دستمو.. دستمو برد پشتم ..چسبوندم سینه ی دیوار..سینه هام درد گرفت..صداشو بیخ گوشم شنیدم.. -- د آخه تو چه دردی داری گربه ی وحشی؟..اصلا تو چی از درد می دونی؟..درد تو چیه؟..مریضی؟..بی پولی؟..خانواده نداری ؟..هــــــان؟..کدومش لعنتی؟.. اشک تو چشمام حلقه بست..با درد داد زدم: اره درد من ایناس..درد منه خاک بر سر نداریه..نداشتن یه خانواده ی درست و حسابیه..یه مادر که بشه محرم رازم..یه پدر که سایه ش بالا سرم باشه..منم درد دارم..بدبختیای خودمو دارم..........جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرادمایی مثل تو و شایان و منصوری نمی افتادم.. اشک صورتمو خیس کرده بود..با خشونت برم گردوند..اخماش وحشتناک در هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود.. زل زد تو چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی اره؟..داری عذاب می کشی؟..ولی باید تحمل کنی..فهمیدی؟بایـــد.. پوزخند زد..خشم صورتشو پر کرده بود.. -- از دست من خلاص بشی گیر یکی از من بدتر میافتی..یکی مثل شایان که واسه داشتنه تو حاضره هر کار بکنه..اره اینم درده..یه درد نا علاج..تو انتخابتو کردی..بهت حق مخالفت نمیدم که حالا جلوم قد علم کنی و هر چی که دلت خواست بگی..حالیته که چی میگم؟.. با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی..اگه حرفاتو نفهمم باید به دروغ بگم که می دونم چی میگی.. همیشه همین بوده..این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانونه خودتون پیش میرین..همین قانونه لعنتیتون منو به این روز انداخت.. شایان کثافت باعث شد مادرم دق کنه و پدر بی غیرتم به اون روز بیافته..برادره نامردم وجود خواهرشو انکار کنه و انگار نه انگار یه بدبخت، یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه.. بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون..تو فک کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟..فک کردی به همین راحتیه که نگاههای دیگران رو به روی خودم تو هر گورستونی ببینم ودم نزنم؟..انگار که ندیدم؟.. منم حق دارم عین ادم زندگی کنم..به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟..به خدا منم ادمم..حق دارم یه نفس راحت بکشم..از شایان متنفرم..از اون کثافت بیزارم..بیزارم..بیـــزار.. شونه ها م از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت..دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رو زمین زانو زدم..صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم.. هنوز چهره ی معصوم مادرم جلوی چشمام بود..پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود..برادرم و مهربونیاش..چرا همه ی این نگاههای خوب و مهربون یه شبه دود شدن رفتن هوا؟!..چرا؟.. جلوم ایستاده بود..بینیمو کشیدم بالا و از تو جیب مانتوم یه دستمال در اوردم..داشتم اشکامو پاک می کردم ولی تاثیر نداشت چون اشکایی که از چشمام جاری می شد سریع جاشونو پر می کرد.. صداش گرفته و بم به گوشم خورد.. -- پاشو وایسا.. تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایسا.. حوصله نداشتم باهاش جر وبحث کنم..اروم ایستادم ولی نگاش نکردم..خواستم برم تو که دستمو گرفت.. -- مگه نمی خواستی بری بیرون؟.. با صدایی که بغض درش کاملا پیدا بود گفتم: دیگه نمی خوام.. -- ولی باید با من بیای..می خوام باهات حرف بزنم.. از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم..صورتش مثل همیشه جدی بود و نگاهش اینو بهم ثابت می کرد... - چی می خوای بگی؟!.. دستمو ول کرد.. -- یه اب به صورتت بزن سرحال که شدی بیا تو ماشین ..منتظرم.. بعدم پشتشو بهم کرد و رفت پشت باغ..درست قسمتی که پارکینگ قرار داشت..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: